قاصدک دشتهای گمشده
پاره اول: (به پیدایش روشنایی)
هوا گیر کرده در تاریکی ، زمان گیر کرده در باریکی ، در جهانی که نیست شادی ، در جهانی که شادی بود زمانی ، پنهان بود قاصدکی در سرای شبانگاهی ، قاصد بیم نور و شادی داشت ، قاصد سرای نادانی را به سرای دانایی میپرستید ، قاصدک تک و تنها بود ، قاصدک تنها رفیق همدم خودش بود ، قاصدک کوچک و ناتوان بود ، قاصد به فکر آینده بود ، قاصدک دشمن زیاد داشت ، قاصدک در کنار ناتوانی ترسناک هم بود ، قاصدک شبا با نور موجود بزرگی در آسمان همپنداری میکرد ، موجود بزرگ آسمان که نوری سپید و زیبای داشت همچون پرتوی از فرشتگاه بر روی زمین میوزید ، این پرتو بر روی قاصدک نوازشی بود بر روی گرد های زمینی، قاصدک نمیتوانست سخن ورزی کند ، قاصدک توان چیزی را نداشت تنها بر روی برگ های لغزنده ترسان آرام گرفته بود ، قاصدک از زمین بیم داشت ، قاصدک از پرتو روشنایی میگرفت ، در شبانگاهان روشنایی از خود پرتو میکرد ، او به این باور داشت که دارد با موجود بزرگ آسمان گفتگو میکند درحالی که او توان کاری را نداشت ، قاصدک در روشنایی خود نهان میشد ، موجودات وحشتناک زمینی او را همچون پرتوی از دیو آسمانی میدند ، برای همین به آن آسیبی نمیرسانند ، ولی قاصدک زیادی به این نور تکیه داده بود ، قاصدک زیادی در هستی خودش غرق شده بود ، قاصدک چیزی به غیر از موجود بزرگ آسمانی یاری نداشت ، ولی اگر او رود چه میشود؟، اگر یارش دیگر نیاید چه میشود ، اگر دیگر نوری به او ندهد چه میشود ، اگر موجود های زمینی از اون بیم نداشته باشند ، چه میشود ؟ ، قاصدک بیمناک شد ، قاصدک غمناک شد ، قاصدک ترسناک شد ، قاصدک میخواست به بالا رود ، قاصدک میخواست با موجود بزرگ یاری کند ، قاصدک میخواست قدرت موجود بزرگ آسمان را از او بگیرد ، قاصدک میخواست خودش یک دیو بزرگ باشد، قاصدک میخواست تمام کسانی که او را در زندگانی روزها و نور دیو زرد بزرگ آسمان میترسانند نابود کند ، قاصد بالا و بالاتر رفت ، قاصد از برگ های هراسان بالا و بالاتر رفت ، برگ ها تکان تکان به او هشدار میدادن ، قاصدک نیازی به هشدار نداشت تنها راهش این بود؟ یا نبود ، چیزی که اون نمیدانست ، دیو بزرگ داشت آن را نگاه میکرد ، دیو بزرگ به او میخندید ، آوایی آمد ، هو هو ، آوایی که برگان را به بیمی می انداخت که توان جلوگیری آنرا نداشتن ، برگان گریان گریان تکان تکان هراسان هراسان حرکت میکردن ، درختان ایستاده با یاری ریشه هایشان زنده مانده بودن ، قاصدک از دور ترسی به جانش رخنه کرد ، قاصدک تنها بود ، باز هم تنها ، باز هم ناتوان ، قاصدک خودش را به برگی که در پیشاش بود گرفت ، برگ شروع به گریستن کرد ، برگ ترسیده بود، هو هو بیشتر شد ، دیو بزرگ شروع به خندیدن کرد ، درخت برگ را راند ، درخت برگ را جدا کرد ، باد آن را یاری کرد ، قاصدک تنها میخواست قوی باشد ، قاصدک تنها میخواست یار همدم داشته باشه ، قاصدک پر پر شد ،قاصد هنوز میدرخشید
***پاره دوم: (رهایی ز تنهایی)
روزگار هنوز میگذشت ، قاصدک تک و تنها بود باز ، قاصدک بر زمین تکیه داده بود ، قاصدک خوشنود بود، قاصدک به مورچگان نگاه میکرد ، قاصدک از دیو بزرگ زرد بر آسمان پهناور هراسان بود ، ولی با او کاری نداشت ، قاصدک با اینکه تنها بود ولی ریشه هایشان اجازه نابود اش را نمیدادن ، قاصدک آنهارا دوست داشت ، قاصدک هیچگاه شبانگاهان به دیو بزرگ نگاه نمیکرد ، قاصدک از او بیم داشت ، یکی از روز های روزگار ، روزی که بازگویی روزهای پیش از خود بود ، ولی انگار این یکی با روزهای دیگر یکسان نیست، چه بود که یکسانی را به دور رانده بود ، مانند دیگر روزان مورچگان بر گوشه از زمین لانه کرده بودن ، مورچگان موجوداتی ترسناک و قوی بودن ، قاصدک به آنها خیلی حسادت میکرد ، مورچگان به تنهایی ضعیف و ناتوان بودن ، ولی با یک دیگر بیشک یک درخت بزرگ هم جلودار آنها نبود، قاصدک هم تنها و ناتوان بود ، ولی یاری نداشت که بر چیرگان پیروز شود، مورچه ای به نزدیکی قاصدک آمد ، قاصدک بیمی بر جاناش جوشید، قاصدک در اندیشه ها گم شد ، قاصدک به مورچگان دیگر نگاهی کرد ، قاصدک دید آن مورچگان با این مورچه یکسان نیستن ، آیا این مورچه هم گم گشته بود؟ ، قاصدک به مورچه گفت: تو هم تنهایی چرا به پیش آن مورچگان نمیروی، مورچه به پاسخ داد ، من از آنها نیستم ، من تنها هستم ، مرا رها کردن ، مورچه به سمت قاصدک آمد از ساقه نرم و باریک اش به بالا رفت ، بر روی قاصدک نشست و به آرامی به آغوش گرفت ، قاصدک دیگر تنها نبود ، قاصدک هستی اش نوین گشت ، روزگار دیگر مانند شن های گم گشته بر روی دیو بزرگ باد نبودند ، دیگر هستی قاصدک روزها با مورچه زمان را میگذراند، مورچه دیگر نمیگذاشت مور های دیگر و حشرات دیگر به قاصدک زور بگوییند ، قاصدک هم به او یک جا میداد تا استراحت کن، قاصدک از مورچه پرسید چرا رها شدی؟، مورچه گفت : من رها نشدم من خودم را رها کردم ، من دیگر نمیخواستم در آنجا بمانم ، میخواستم دیگر چیز هارا ببینم ، تجربه کنم ، من ضعیف بودم ، من از تمام مورچگان لانه ناتوان تر بودم شاید به این دلیل بود ، آنها من را حساب نمیکردن، گفتم آنها بدون من به زندگانی ادامه خواهند داد چرا آنجا بمانم ، ولی الان یک یار دارم که در کنار ام میماند مگر نه قاصدک، قاصدک با تعجب گفت بله ، قاصدک تا اکنون در کنار دیگران بودن را حس نکرده بود و چیزی که مورچه در گذشته داشت و از آن رهایی گشت را آرزو بیش نمیدانست ، روزگار ها میگذشت شادمانی بیشتر و بیشتر میشد قاصدک دیگر شبانگاهان خودش را خواب نمیزد تا از بیمناک بودن دیو بزرگ سپید آسمان فرار کند ، با مورچه شروع به گفتگو میکرد ، ولی هیچچیز همیشگی نیست ، زمان پوچ است یا ما پوچ ، ما زمان را در دست میداریم یا آن مارا ، یک شب دیو بزرگ سرما دوباره شروع به غرش کرد ، آوای هوهو هایش سراسر دشت را فرا گرفت ، برگ ها هراسان هراسان گریه میکردن ، قاصدک با سراسر تواناش داشت با ریشه هایش خود را نگه میداشت ، ولی به این اندیشه نمیکرد ، آن نگران مورچه بود ، مورچه بر سر قاصدک به زور داشت خود را نگه میداشت ، هوهو بیشتر و بیشتر شد ، ریشه های قاصدک دیگر توان نداشتن ، رها شد ، ریشه های قاصدک دانه دانه پاره شدن ، قاصدک به زمین و آسمان گیر کرده بود ، قدرت دیو بزرگ باد بیشتر شد ، با سرعت زیادی در هوا در حرکت بود ، مورچه بر سر اش به زور خودش را نگه داشته بود ، ناگهانی قاصدک به یک درخت خورد ، قاصدک بیمی بسیاری سراسر جانش را فرا گرفت ، مورچه دیگر بر سرش نبود ، مورچه در هوا و زمین گرفتار تصمیم سرنوشت بود ، قاصدک تنها داشت به مورچه نگاه میکرد ، مورچه به زمین خورد ، مورچه توان جنگ با باد را نداشت ، مورچه دوباره بر هوا رفت ، مورچه به جوی آبی افتاد ، مورچه رفت.
***پاره سوم: (بازگشت به تنهایی - همدردی با دیو سپید)
قاصدک تک و تنها بود باز ، قاصدک آینه از تنهایی بود ، قاصدک طلسمی از تنهایی بود ، قاصدک ریشههایش را از دست داده بود ، قاصدک تنها یارش را از دست داده بود ، قاصدک تنها بر روی پرتوی دیو بزرگ سپید نشسته بود، قاصدک دیگر از او بیمی نداشت ، قاصدک از روز و سراسر موجودات دیگر بیم و خشم داشت ، قاصدک با دیو سپید شب همدردی میکرد ، دیو انگار یار او است ، قاصد دیگر برایش مهم نبود ، قاصدک دیگر نه ریشه داشت که از او دربرابر دیو هوهو دفاع کند یا اورا به خاک همدم کند ، نه یاری داشت که با او سخن بگوید ، قاصدک به آسمان نگاه میکرد ستارگان بسیاری بر گوشه کنار آسمان نقش بسته بودن ، نگاره زیبا و دلنشین ، او از دیو بزرگ سرما خشم داشت ، او به درخت حسادت میکرد که ریشه های قوی دارد، او از خود بیم داشت ، اگر مورچه با او همنشین نمیشد اگر بر سر او زندگی نمیکرد دیگر بر آب نمی آفتاد، انگار دیو بزرگ سرما باز هم ناتوانی اش را بر سر آن میریخت ، انگار او میخواست قاصدک همیشه تنها باشد ، قاصدک همیشه ناتوان باشد ، روز شد قاصدک توان حرکت نداشت ، بر روی برگ های درختان آرام گرفته بود ، مورچگان از لانه خود بیرون آمدن دوباره به کار خویش ادامه دادن ، دیو سپید شب رفت و دیو زرد بزرگ پدید آمد ، انگار تنها کسی که دوباره تنها شده بود قاصدک بود ، شن های روزگار دوباره بر هوهو های دیو بزرگ سرما بر زمین و هوا گیر کرده بودن ، دوباره یکسان شده بود ، دوباره همان بود ، دیگر ریشه هم نداشت که یاری اش بدهد ، مورچگان ریشه های قاصدک رو بردن به لانه هایشان ، در یکی از شب ها موریانه های از درخت بالا میرفتن ، قاصدک به آنها نگاهی کرد ، موریانه ها زیاد بودن ، به سمت قاصدک آمدن ، قاصدک را گرفتن و درحال تیکه تیکه کردن بودن ، قاصدک ترسی زیادی سراسر جانش را فرا گرفت ، جیغ های قاصدک سراسر درخت را فرا میگرفت ، برگ ها هراسان هرسان شروع به جیغ زدن کردن ، نگاه دیو سپید آسمان را به خود جذب کرد ، دیو سپید شروع به خندیدن کرد ، قاصدک دیگر نمیتوانست کاری بکند ، بیشتر ساقه اش را نابود کرده بودن، چشمانش را بست و سرنوشت را پذیرفت ، دیو سپید که دید قاصدک تسلیم شده ، پرتوی قدرتمندی رو به اون سمت فرستاد ، یک دفعه موریانه ها به پشت رفتن ، موریانه ها بیم سراسرشان را گرفته بود ، قاصدک چشمانش را باز کرد ، دید موریانه ها ترسیدن و درحال فرار کردن هستند ، قاصدک خود را دید ، گوله ای از روشنایی شده بود ، او مهر دیو سپید را به خود گرفته بود، شاید دیو سپید میخواهد با او دوست شود.
***پاره پایانی: مردگانی (مردگانی)
قاصدک در هوا و آسمان گیر کرده بود ، دیگر نه مورچه بود نه همدردی دیو سپید آسمان ، دیو بزرگ باد هم مورچه را از او گرفته بود هم مهر دیو سپید را از او گرفته بود ، دیگر نمیتوانست روشنایی دیو سپید را برای خود داشته باشد ، او داشت پر پر میشد ، ولی باز هم داشت میدرخشید ، انگار تمام یادگاراتاش به چشماش آمد مانند چشمه ای روان که داشت جوشان فوران میکرد ، بیشتر یاد هایش از تنهای میگذشت ، دیو تنهای اورا آزاد نکرده است ، او در دمگاه مردگانی هم تنها بود ، باد هنوز داشت هوهو میکرد ، او دیگر خشمی برایاش مهم نبود او ناتوان تر از آن بود که بتواند از چیزی خشمگین باشد ، او داشت لحظات زیبای که با مورچه داشت رو نگاه میکرد ، او داشت آن لحظاتی که به دیو بزرگ سپید آسمان نگاه میکرد و با او در دل گفتگو میکرد نگاه میکرد ، دیگر شن های زندگانی او به پایان دارند میرسند ، انگار همش یک خواب بود ، چقدر کوتاه بود ، چشمانش را بست ، دیو بزرگ سپید با خنده به او نگاه کرد ، برگ که در کنارش اش رها شده بود به زمین رسیده بود ، او به طلسم مردگانی تبدیل شده بود ، پره های قاصدک بر روی زمین آرام گرفتن ، قاصدک دیگر نبود ، قاصدک انگار داشت به دیو بزرگ سپید میخندید ، انگار در یادگار هایاش هنوز داشت با مورچه گفتگو میکرد ، باز بدون قاصدک زندگانی پایدار بود ، قاصدک دیگر نبود ، مورچگان ، درختان ، موریانه ها به زندگانی خود ادامه میدادن ، روزها میگذشت ، دوباره شن ها بر دیو بزرگ سرما شناور شده بودند ، دوباره روزی یکسانی به پایان خواهد رسید ، از دانه های قاصدک داستان ما ، قاصدک کوچولو های بسیاری از زمین پیدا شدن ، ولی دیگر آنها تنها نبودند.